۱۰ مهر ۱۳۸۸

چند خط برای دوستی فاضل!

دوست گرامی جناب آقای دکتر پیام فاضل!

نامه ی شما خطاب به آقای مهندس موسوی را در "جرس" خواندم. این هم موهبتی است که آدم بتواند بی دغدغه رهبری را نقد کند؛ ولی به گمانم جند نکته را باید در این باب فقط به عنوان یک همراه سبز به شما همقدم ارجمند یادآوری نمایم:
1- این قرار ما بوده است که در چار چوب نظام حرکت کنیم و اصولا همه ی اعتراض ما به حاکمین همین است که چرا نظم را به هم می ریزند و چرا - به تعبیر درست و دقیق شما - چارچوب را سوزانیده اند! شکایت ما همین است که اگر قرار باشد هر کس که حاکم شد به اعتبار جایگاه و تسلط به قدرت نظامی و انتظامی، با حربه ی زور و ارعاب هر گونه قانون شکنی و ارتکاب به تقلب و تخلف و تعدی و شکستن حرمت شهروندان را برای خودش مجاز بداند دیگر از مردم چه می ماند جز سیاهی لشکری برای نمایش دموکراسی و اندوهی عظیم که در سینه ی ایران، سرد و بی رمق به بازی گرفته می شود؟
2- توصیه می کنم یکبار دیگر و با دقت قانون اساسی جمهوری اسلامی را مطالعه کنید. درخواهید یافت، در این قانون، کلیه اصولی که به وجهی به سوی مردم و حقوق مدنی آنان متمایل است تعطیل شده و این سوال جدی و بجای ما از زمامدارن است که چرا؟! و این تلاش جدی تر ماست که حرمت را به قانون برگردانیم و حفظ حقوق شهروندان و برابری آنان در برابر قانون را نه در لفظ که در جریان زندگی جامعه محقق کنیم.
برادرمان میرحسین نه ادعای قیومیت بر مردم را داشته است و نه ولع ولایت دارد. او وکیل مردم است و وکیل معنای آشکاری دارد. بیانیه های او را بخوان و با قلب و خرد داوری کن. او می گوید:
- "حرکت خود را به کیش شخصیت نیالایید..."
- " راه سبز را باید زندگی کنیم و بفهمیم که این مبارزه ای در متن زندگی ماست نه دوره ای از عمر که روزی به سر خواهد رسید..."
- " در مبارزه ی ما کسی شکست نمی خورد، همه پیروزند...".
به نظرم این سه مفهوم در عمق خود بیشتر بارش لطیف بارانی طراوت زا بر جان تشنه ی راه سبز را به یاد می آورد تا سیلابی عاصی و بنیان کن را، و روشن است که چهره های زرد و نعره های سرخ تناسبی با این روش زندگی ندارند. احقاق حق، صبرِ سبز، صلح و سلام در گفتار و کردار، روش ماست. و چقدر مهم است که در این مسیر از هر "انحراف کور"ی که ما را از راه باز می دارد بپرهیزیم.

3- موج سبز موجی برانداز نیست. ما شهروندان جمهوری اسلامی ایران هستیم و در حرکتی آرام، منطقی و تابع نظم، حقوق پامال شده ی خود را می طلبیم.
باور کن که هیچکس به اندازه ی حاکمیت جائری که چارچوب را سوزانده است مشتاق حرکتهای تند و برخواسته از شور (و نه شعور!) از جانب مانیست. باور کن که این ترس میرحسین از اینکه حاصل مجاهدت و حرکت حق طلبانه ی ما در یک روز و در یک صحنه و در یک لحظه جا بماند ترسی مقدس است که از بیخ تا برگ با جبن فرق دارد.
خطر کردن لزوما به معنای پیروی از حرکت های هیجانی نیست. همچنانکه شجاعت به معنای سرپیچیدن از محبت و ملایمت نیست. خوبتر اگر نگاه کنیم در می یابیم که صبوری، فرو خوردن خشم و در عین حال استقامت در مبارزه، شجاعت بسیارتری می طلبد تا تقلا در غباری که راه را بر نگاهِ درست می بندد.
4- به دو نکته در نامه ی میر حسین به حضرت آیت الله منتظری دقت کنید:
الف- نگرانی از تبدیل ایران به افغانستان و عراق
ب – نقلی از کتاب"الفت نامه" که غایت اکثر تکالیف شرعی را حصول الفت و محبت در جامعه می داند.
به دو پاسخ حضرت آیت الله که با تمسک به قرآن ارائه می شود نیز توجه کنید:
الف – "الذین قالو ربنا الله ثم استقامو... تتنزل علیهم الملائکه ان لا تخافو و لا تحزنو"
ب – "...البته توجه دارید راه اصلاحی که شما انتخاب کرده اید بس دشوار بوده و در معرض فشار و تهدیدهای بسیاری هست ولی (الذین جاهدو فینا لنهدینهم سبلنا)"
گمان می کنم که استنباط شما از قلّت توکل میر حسین و تردید او در باره ی حمایت از جانب خدا- با استناد شما به آنچه من به عنوان بخش الف پاسخ حضرت آیت الله از آن یاد کرده ام- استنباطی برخاسته از عجله و نادرست باشد.
ضمن آنکه بخش پایانی نامه ی شما تندتر از یک نقد منصفانه است و گاهی گزندگی بی دلیلی دارد. بیایید بپذیریم که دو لبه ی نازک بام، نسبت به پهنه ی وسیع میانه ی آن بخش ناچیزی است!

ارادتمند همه ی همراهان سبز - عبداللطیف

۶ مهر ۱۳۸۸

برای تولد باران!

"هوالعزیز"


برادر عزتمندم میر حسین!

بنده ی خداوندی هستم که افتخار تو بندگی اوست. پیرو پیامبری هستم که تو به دین اویی. به راه امامانی هستم که تو در راه آنانی. و اگر از تو می گویم از آن است که تو را تقدیر سبز سرزمینم دانسته ام. هدیه ای از "بخشنده ترین بخشندگان" به مایی که یقینا حقمان این همه بیکسی نبوده است.
تو بسیار کم با ما سخن گفتی و این کم، چه بسیار پربار و شریف بوده است. رویش سبز از کلام تو بود در این دیار کویر زده ای که امید به باروریش بسیار اندک بود. پیش چشمهامان زمین سترون، بارور می شود و نگاهمان به همسایه دیگر نگاه بی تفاوتی نیست. به دستهایمان نگاه می کنیم که باز به هم می پیوندد و به دلهایمان که در آن، از برکت آیه هایی که پروردگار بر زبانت می راند، موج های محبت پسله های کینه را پس می زند . از کلامت دریافته ایم که باید دوست داشتن را بیاموزیم:
"...حتی آنانی که اینک رودرروی ما به خشونت متوسل می شوند در اخوت ما شریکند، زیرا ما به دنبال آینده ای هستیم که در آن همان کسی که خواهر و برادر مان را در خیابانها کتک زده است، سعادتمندتر، معنوی تر، سالم تر و زیباتر از امروز زندگی کند..."
رازی است در این نگاه مبارک که در چهره های خشمگین و مشتهای گره کرده و نفرین های مرگ آفرینان حتی، کسانی را می یابد که دوستشان می دارد!
روز تولد تو روز باران کلمات سبز توست! و ما به "خداوند جان و خرد" سوگند یاد می کنیم که شان بلند تو آموزگار مهربانی را هیچگاه تا حد یک "مراد" به آن معنای پوکی که عادت شده است خوار نکنیم. شهادت می دهیم که تو از مایی، کسی که آفریدگار پاک به ما برگرداند تا به خود برگردیم. تا بدانیم که فراموش نشده ایم تا راستی را قدر بدانیم و بدانیم که روزگار عزت مقدر است به پشتوانه ی او که هر روز دست اندرکار کاری است "کل یوم هو فی شان" و با ذکر "یا حسین" که نسیم سبز خاطره ی بزرگوارانی از قرون دیر در دشتهای محال بر جانمان می تاباند.
برادرم!
شهادت می دهیم که هنرمندانه نقشی دل آرا بر بوم ایران زدی که ستردنی نخواهد بود.
"ماموریت انجام شد" این آخرین کلمات مسیح بود پیش از عروج. خدای "حسین" نگهدارت معلم بی ادعای مردم!
برادر کوچکت - عبداللطیف

۳۱ شهریور ۱۳۸۸

چنین است روزگار

شب – داخلی – مکانی نامعلوم - اکنون
نگاه دکتر حیدری با تردید میهمانان برنامه اش را درمی نوردد. دکتر سعید شریعتی -با شتاب و استیصال- تذکره الاولیاء را ورق می زند تا به او نشان دهد که فضیل عیاض، آن عیّار راهزن، چگونه در معرض آیتی از آیات کتاب خدا، در لحظه ای به نور رسیده است.

شب – داخلی – مکانی نامعلوم - اکنون
ماکس وبر بر جایگاه متهمان ایستاده است. اعتراف می کند که اشتباه کرده است. از رهبری، مردم، شهدا و روح امام راحل عذر خواهی می کند. با نگاهی سرشار از سپاس، به دکتر حجاریان نگاه می کند.
(طنین چکش عدالت بر میز قضاوت و اقرار صریح ماکس وبر)
- چهارمین رکن مشروعیت ولایت فقیه در کنار قانون، سنت، کاریزما؛ استمرار ولایت پیامبر است.

شب – داخلی – مکانی نامعلوم - فردا
اهل حکومت انشاء می کنند:
"از آنجا که ضال و مضل بودن علوم انسانی و تئوریهای واضعین غربی آنها و نیز گردش آن در سیکلی ناقص، مشخص و مسلم و مبرهن است، حذف آنها در همه ی مقاطع تحصیلی ضروری، و بر اهل تحقیق در حوزه های علمیه فرض است که علوم انسان حقیقی را از مفاهیم نورانی اسلام استنباط و استخراج و پس از تدوین جاگزین آن مطالب انحرافی نمایند..."
استاد رحیم پور ازغدی، لیقه در دوات می گذارد. قلم می تراشد و با لبخندی فاتحانه کتابت آغاز می کند. استاد مصباح در صندوق خانه ای دور، در انبوه کتابهایی پر از غبار پرسه می زند.

روز – داخلی - خیمه ای در صحرا – گذشته
"علی" بر نعلینی هزار وصله باز وصله می دوزد. در پاسخ نگاه مبهوت ابن عباس می گوید:
- ارزش این نعلین هزاربار از امارت بر شما برای من بالاتر است، مگر آنکه حق مظلومی را به او برگردانم و از باطلی جلوگیری کنم.

روز – خارجی – خیابانها - اکنون
اهل ولایت، کف بر لب و خشم در نگاه، دشنام بر لب و سلاح در دست، بر صف سکوت می تازند. خون. فریاد. مظلومیت. ودودزهری تند و مشام آزار که در هوا می تند.

روز – داخلی – خانه ی سهراب - اکنون
"مادر سهراب" دستِ "مادر مسعود" را در دستهایش می فشارد. دیگر گریه هم نمی کند. گرفته صدایی از حنجره اش می گذرد:
- من به فرزندانم گفتم شما کاری نکنید. من خودم حق سهرابم را خواهم گرفت.

روز – خارجی – صحرایی مصیبت زده - گذشته و اکنون
"زینب" زنجیر بر دست و يای واسیر، حماسه ای جاودان را روایت می کند.
تمام صحنه ها در هم می آميزند. مهندس عطریانفر نه خود راعریان در برابر حقیقت؛ که در برابر خود، حقیقتِ عریان را می بیند.
(تحلیل همه ی تصاویر در گلدسته ای سبز که آوای اذان موذن زاده ازان برمی خیزد )

۳۰ شهریور ۱۳۸۸

سبز و صبور

برادر بزرگوار جناب اقای توکلی!
سلام بر شما

گرچه مخاطب مستقیم نامه ی شما "ما" نبوده ایم ولی از آنجا که "ما" هم به نوعی حجت نامه ی شما بر صدق گفتارتان -برای هدایت بزرگان- بوده ایم شاید این پاسخ نامربوط نباشد.
"حوادث گزنده و تلخ" ی که شما از آن یاد کرده اید سابقه ای بیش از دو سه ماه دارد. مسامحه ای هم اگر قرار است برقرار باشد اجازه بدهید بگوییم چهار ماه! از زمانی که مهندس موسوی رسما کاندیداتوری خود را برای دهمین دوره ی انتخابات ریاست جمهوری اعلام کرد.
"رفتار و ظاهر" ما با پیش از انتخابات تفاوتی نکرده است "ما"همانی هستیم که از همه ی تریبونهای رسمی و از زبان اکابر حکومت به "مردم پرشور" تعبیر شدیم.در آن روزگار نه کسی از رفتار "ما" خرده گرفت و نه ادعایی بر غیر استاندارد بودن ظاهر "ما" اقامه شد، همچنان که اگر با همین رفتار و همین ظاهر – زبانم لال – نماز جمعه را به آقای احمد خاتمی اقتدا کنیم همین دوربین های "صدا و سیما" از هیچ close up و knee shot و medium shot و long shot وهر تکنیک دیگری با تلفیق و تلمیح موسیقی پاپ و رپ برای روایت "حماسه ی حضور" دریغ نمی کند.

برادر جان!
آنان از"ما" که مسلمانند به رغم شما از این بابت خود را طلبکار کسی نمی دانند. شما که به استناد شعار "جمهوری ایرانی" اعراض از قانون و اسلام را در "ما" یافته ای، در صدای الله اکبر های شبانه و یاحسین های جانانه ی "ما" چه می یابی؟ همان قرآن هایی بر سر نیزه؟!

تردیدی ندارم که بین "ما" و شما یک تفاوت اساسی هست. ما ولایت مطلقه را جز شایسته ی حضرت حق نمی دانیم. خدایی که تردید ابراهیم خلیل را تاب می آورد و دوستش محمد را بی نیاز از مردمش نمی داند. خدایی که یک بنده اش علی است و آن بنده ی دیگرش... باز هم علی! بگذریم. بحث نظری در باب اسلام و یاری خواستن از عقل و نقل در این مقال، حوصله می خواهد و سواد، که اولی را شما نداری و دومی را من!
و اما آنانی از "ما" که به معجزه ی اسلام شما از دین گریزانند، ایران را خانه ای می دانند که آباد کردن خاک آن و تقدیم شادمانی و آزادی به اهل آن، تقدیری است که برامدن آن، وظیفه دستهای پیوسته آنان است. در نگاه شما شاید آنان گروهی مرتد و شایسته ی نابودی باشند، ولی به خدای مریم قسم که شما و همه ی زهاد دروغزن حکومتی تا هزار سال دیگر هم پاکی آسمان آنان را درنخواهید یافت. این منش شما و اطرافیان شماست که بر جایگاه خدا بنشینید و- چنان که فریسیان و کاهنان در عصر مسیح! - خلق را داوری کنید.

برادر!
در توضیح خصلت دوم از خصائل چهارگانه ی "جریان موسوم به سبز" افشا کرده اید که پشتیبان "ما" بیگانگانی هستند که با اسلام و مسلمانان و استقلال ایران ضدیت دارند. سی سال گذشت! قصدی بر نوآوری در ایراد اتهام نیست؟ می شود که شما از سر اکرام و صرفا برای تنویر افکار "ما" گم شدگان در ظلمات، فقط چند نمونه از اعتراضاتی که از اول انقلاب تا امروز برزبان مردم و قلم رسانه های مستقل و نویسندگان و گویندگان جاری شده است و سلسله جنبان آن بیگانگان نبوده باشند را شمارش بفرمائید؟
آخر برادر جان! اگر شما در همه ی عالم برای خود دوستی باقی نگذاشته اید این حجت حقانیت شماست؟! اگر اعتراض "ما" به دلیل آشفتگی های شما در سیاست خارجی، از طرف هر کس دیگری تایید شود این دلیل سر سپردگی "ما" ست؟! شما که به حول و قوه ی الهی هم دکتری، و هم در دستگاه ولایت کم کلیددار کارهای اساسی نبوده ای، نگاه کن، انصاف بده و خودت قضاوت کن. وطن بربادده و آبروی اسلام برو منافق و متظاهر کیست؟

همشهری!
"نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران" به معنای قبول ظلم و جنایت نیست، موضوع طرح اولویتهاست.مگر شما خودت خانه ی آتش گرفته و خانواده ی اسیر آتشت را رها میکنی تا از هم ریشت، در برابر اراذلی در دعوایی که چهارتا کوچه پائینتر اتفاق افتاده حمایت کنی؟ آنهم نه حمایتی به تن، عربده ای بی خطر و از دور!
در مورد شعار "مرگ بر روسیه"، حق با شماست! اصولا "مرگ" شعار خوبی نیست. از این بابت از شما عذر خواهی می کنیم. لطفا ضمن ابلاغ مراتب اعتذار ما، این پیام کوچک را هم از جانب "ما" به تاواریش های کرملین ابلاغ بفرمائید.:
"به یاری خدای لطیف روزگار بازی کردن شما با عزت و غرور مردم ایران در پوکرهای سیاسی سرآمده است."

برادر دلاور!
"ما" را از سرآمدن دوران "مدارا"ی حکومت خیلی ترسانیدید. شما مسلمانی و یقینا مرادت از "مدارا" همان چیزی است که در فرهنگ اسلامی تعریف شده است. آنچه را که در این مدت بر "ما" گذشت با آنچه از مفهوم این کلمه عایدت می شود در برابر هم بگذار موارد مشابه با هم را جایی جداگانه بنویس و برای خودت بخوان. ضمنا، الگوی چین و "میدان تیان ان مین" برای کسی هراس آوراست که عاشورا را شکست دانسته باشد. تو در نگاه سوخته ی "مادر سهراب" شکست را یافتی؟
"ما" اما، با همه ی شرافتمان پیمان بسته ایم که هیچگاه آرمانهای راه سبز را آلوده نکنیم "ما" - مثل نگاه مادر سهراب - سنگین و صبور و آرام به پیش می رویم و هیچکس را به خشونت تهدید نمی کنیم. تخته و شلاق، کنده و ساطور، داغ و درفش، سپاه قزلباش و آتش ارزانی شما.
"ما" ایمان داریم که "آزادی" کلام پاکیزه ای است که با دستهای توانای خدای لطیف حراست خواهد شد. چشمه ی زلالی است که با چشمهای خدا نظارت خواهد شد.
و شما نگران نباش...!

والله خیرٌ حافظا و هوالعلی العظیم

۱۸ شهریور ۱۳۸۸

نامه ی کفتر ولایت به امام کفتربازای عالم

آقا جون!
حالا که شما اینقده باحالی که همه برات نامه می نویسن، چرا ما ننویسیم که حق آب و دونتون هم به گردنمونه؟ ما که کفتر بوم خودتیم. به اشاره ی خودت می پریم، اوج می گیریم، ملّق می زنیم و سر آخر با "جاجا"ی خودت می ریم بیخ کفترخون آروم می گیریم تااااااا کی شود که شما دوباره ویرت بگیره کفتر بازی کنی.
اصولش بعد از عمری کفتریت در درگاه شما و بق بقو کردن برای ناز نگاه شما، کی نامه بنویسه بهتر از خود ما؟!
آقا جون!
الهی من و جمع کفترای کفترخون فدای اون "جسم ناقص و آبروی اندک" ت بشیم، الهی کفترات آنفولانزای مرغی بگیرن اگه شما یه بار دیگه بغض کنی و با یکی دیگه درد دل کنی و ما بدخوا مدخواهاتو ساطوری نکنیم. به تحت الحنکت قسم! به اون عبای کشمیر و ردای شافیت قسم که پاک حالمون گه مرغی شده از اون روزی که شما اونجور مظلوم، از زور تنهایی و بیکسی، از پشت میکروفون با "آقا" جونت صحبت کردی.
آقا جون!
به چفیه ت قسم که ما پاک گیرپاژ کردیم که آخه چه جوری می شه که شما با اون نگاه ناز و لبخند باز و لحن نرم و صدای گرم و رافت قلب و بلندی قد و رفتار معقول و پنجه ی معلول یه دفه بشی هدف هجمه ی اشقیاء! به نعلینت قسم شبا خوابم نمی بره از زور غصه!
به "اسد سیاه" و "ممد چارابرو" و "اسمال کوتول" گفتم:
- نفله ها! مثلا شما بسیجی ین، رنگ جبهه مبهه که ندیدین، اقل کم بزنین به صف این خس و خاشاکیا همه رو چپر چلاق کنین. خیر سرتون وختی هم دارین مداحی می کنین جا به جا، این ظلمه ی اصلاحات چی که همه جوره دارن به "آقا" ظلم میکنن رو لعنت کنین.
به دسته ی آفتابه ت قسم یه صدا گفتن:
- بشمار!
همین برو بچ به من گفتن:
- اصغر! (اسم چاکرت اصغره، یادم رفت بگم) یه دو سه تا چتول آب شنگولی بزن بی خیال می خیال شی!
گفتن:
- اینجوری از بین می ری ها!
گفتن:
- دیگه واسه "آقا" سخته داغ نفله شدن مارم بخواد ببینه.
راسّم می گن به غوزک پات قسم! آخه گیریم ما دق مرگ شدیم، کهریزکو کدوم نرّه خری بگردونه؟ جز ما، شاخ کدوم گاوی به در دوستاقخونه ی توحید گیر می کنه؟ نه، امامیش! خودت بگو. جز جمع ما، کدوم گلّه ی گرازی می تونه اوین رو ضبط و ربط کنه؟
آقا جون!
تورو به ستون فقراتت قسم یه جورایی این چندتا پیاله رو از ما بی خیال شو! اصلش اینم با اون که شما "آره"! از یه قسمه، منتهاش اون از ازل گیر و گوری توش نبوده و اینو بیخودی یه داغ زدن رو بطریش. یه فتوا ول کنی، اینم بشه عین اون، حلّه. همه ی عمر خرتم به لاله ی گوشت قسم! راسیاتش اگه این نبود ما نمی تونستیم اونجور ولایت پسند این بچه سوسولارو تادیب کنیم.
تو رو به سوراخ دماغت قسم حال کردی؟! حلق گنده هاشون هفت چاک شده که هر کی شاکیه بیاد اعلام کنه، هیشکی جیگر نمی کنه جیک بزنه. جیک دونشون رو پاره می کنیم به پلکت قسم!
آقا جون!
دست دهنده ت چلاق نشه! این مواجب مارم یه نفس فیتیله ش رو هوا کن. نه که "اصلاح الگوی مصرف" رو کوبیده باشیم به تاق ها! نه به نافت قسم! چه جوری بگم... راسّش این زید ما، اخیر، یه کم خرجش رفته بالا. شما که کَرَم می کنی، اینقده بیشتر. ماشالله به جائیت برنمی خوره که! مارم دریاب. این زیدی بپره، پر ماهم می ریزه ها! اونوقت، زبونم لال، یه وخ دیدی راس راسی زد به سرت پاشدی رفتی کاراکاس زیارت امام رضا!
آقا جون!
به زیر بغلت قسم تو دلتو نمی خوام خالی کنم! ولی یه وخ دیدی شد.
اما جون اصغر خوف نکن، خیالی نیس، رفتی ام رفتی! تو که ترس مرس حالیت نیس. دل داری عین غار علیصدر، تاریک و طولانی! تازه شم، مگه کاراکاس چشه؟ دعا کن مارم بطلبه. شنیدم چن ساله دافای یکِ عالم از اونجا درمیان. تو رو به جفت انگشتای بیلاخت قسم مارم ببر. شما مارو باش، مام شمارو هستیم. از همونجا فحش خوارمادر می دیم به اسرائیل و استکبار. شما هم که - قربون هیمنه ت برم - رهبر مسلمین جهانی، اینجا و اونجا نداره. قبول؟!
ایول! خیلی با حالی ! کر و کورتیم به مولی...
این نامه رو می دم اینترنت برات بیاره. مام، بی ادبیه، کار داریم میریم پی کثافت کاریمون. ریشت رو از راه دور می بوسم. اماممی!

چاکرت
کفتر ولایت - اصغر

۶ شهریور ۱۳۸۸

برای کاظم آقا صدیقی مردی که امام جمعه شد!

کاظم آقا! این نوشته ازسر عقده ی آن سالهایی از جوانی نیست که به حکم تو در جایی شبیه آب انبار گذراندم. به داغ دوستانی هم نیست که بی هیچ گناهی تو ملحد و محارب و مفسد فی الارضشان دانستی.
می دانی! ژست تو به صورت خدادای جوری است که آدم خیال می کند پلنگ صورتی هم که تماشا کنی های های گریه می کنی ولی برای من که تو را اولین بار در دهه ی شصت آنسوی مسند قضاوت نشسته دیدم روشن است که تو چیز دیگری هستی که به روزش همه خواهند دانست.

آنچه از آن روزگار در ذهن من مانده است نگاه جگر خراش و لبخندهای چرک رنگی بود که از خود صادر می کردی، پرسش های ناجوانمردانه های که از اسرای زن می کردی و حتما یادت هست این کلام متواتر و مزورانه را که برای اثبات جرم همه ی ما تکرار می کردی :"شما با عملتان قلب امام را به درد آورده اید". در آن روز و روزگار - مثل امروز - البته اسبابی که بتوان با آن اندازه گیری کرد که عمل ما تا چه حد باعث ایجاد درد در قلب قبله ی تو شده وجود نداشت. همین بود شاید که احکام شما هم همینجور کیلویی صادر می شد. از دست کم یک سال حبس تعزیری تا اعدام، بسته به جسارت آنکه از سوء قضا تو باید سرنوشتش را رقم می زدی. شما مصداق صریح همان کسانی بودید که قضاوت را کاری آسان برمی شمرند، تنها با نگاه به یک معیار، آنکه باید دانست که " طوغای" چه می خواهد.
امروز هم بر جایگاه امام جمعه همان بودی که بود. پس از این همه سال هنوز دلت نگران قلب اکابر قوم است و غرغره می کنی همان را که از کاروان بزرگترهایت به جا مانده است. تو واقعا خیال می کنی که:
مجلس برای رای اعتماد به کابینه جلیله لنگ رهنمود تو بوده است؟!
اگر فرمایش پیشوایت را در باره ی "طراحی جنگ نرم پیش از انتخابات" تایید نمی کردی ممکن بود برخی گمان کنند شما لالی؟!
اگر در باره ی تجهیز رئیس جمهورت تاکید نکرده بودی کسی کسر جهیزیه ایشان می گذاشت؟!
عجیب است که عمله ی مداح جور این همه به هم شبیه ند! کنار میرزا آقا خان نوری که بایستی در قدر و قواره آنقدر به او شبیهی که نه "میرزا تقی" و نه "میر حسین" با همه ی ذکاوتشان سر در نمی آورند که کدام به کدام است!
اگر قرار باشد -مثل دیوار- همانی باشی که بود، عاقبتت همان می شود که کسی از سر ترحم با خطی معوج بر رویت بنویسد: " لطفا اینجا آشغال نریزید"

۲ مرداد ۱۳۸۸

با دروج

دانستم که مریدانت - همان دلاورانی که با چماق و باتوم و شلنگ و کابل و گاز اشک آور و هر چه در پایگاه ها از سوی سردارانشان سهمشان شده باشد بر صلح می تازند- جوانه های سبز را در اسارت تاراج می کنند. آنها بر دین تواند؟ ببین که به پاس آن پابوس حقیرت به کجارسیده ای! ببین که با سپاه قزلباش، فاتح حرمت فرزندان سرزمینی شده ای که نگهداری یک مبال حقیر آن هم دیگر لیاقت تو نیست.
تو مرده ای پیش از آنکه بمیری. جسم بی روح لعنت شده ای که به دم مسموم مشتی رجاله ی پیر- دلقک های دروغگو- از اتاقهای خالی می گذرد. تو تمام شده ای به سنت خدا. نخواهی بود، به معجزه ی هیچ شیطانی ماندنی نیستی.در غار سیاه تنهائیت به زنجیرهای سخت و سنگین پلشتی وجودت آویخته ای. آزار مارهای برامده از شانه های قدرت دروغ را، بر تو ولّی کذابان،پایانی نخواهد بود.
نمی توانی بفهمی، که جان جوانه ها میرا نیست، درخت پاکیزه ای است که ریشه در زمین و سر بر آسمان دارد. روزی که سبز تا آنجا بالیده باشد که شاخه های جنگل پهناور آن تا پیله ی چشمهایت رسیده باشد با مالیخولیای حضور آن ناخدای میان جبه ات که پلیدی را بر تو وحی می کند چه خواهی کرد با آن "جسم ناقص و اندک آبرویی" که توهم توست؟!
نگاه کن اگر می توانی! کرمهای انگشتانت در خیابانهای شهر در پی براوردن ریشه های سبز بیهوده می دوند، در پسا پشت دیوارهای هفت لایه ی سیاهچال های نماندنی ات جوانه ها را بیهوده می آزارند.
سرود سبز را پایانی نیست.سرزمینم جنگلی خواهد شد سبز و سرشار، وقتی که چشمهای خداوند خدا ببارد...

۲۹ تیر ۱۳۸۸

سرودی بی صله

تقدیم به همه ی آنانی که در خاک شخم خورده ی خاوران نشان عزیزی را می جویند
========================================
صفورا خسته و خاکستری، همرنگ همان عصر ماتم زده، دلش هوای خاکی را داشت که حمید را در خود پنهان کرده بود.
-کجا؟
- چه فرقی می کنه ... برو. سر این خاک نرفتن اولی. خیرا ت و فاتحه نذر جماعت اشقیاء عذاب می آورد جای ثواب.
گُر گرفته بود دلش. چقدر بی تاب بود تا بگوید:
-حمید محبت بود همه ی وجودش.و نگفت.
نشسته بود کنار باغچه، زیر شاخه های برف آجین بید مجنون. گنجشک یخ زده تمام کف دو دست کوچکش را پر کرده بود. گفته بود:
- عزیز! کاش پنجره به اندازه ی یه کف دست باز مونده بود اون وخ، زبون بسته روی آونگ کشمشا زنده می موند تا بهار.
با ناخن های کوچکش برف یخزده را از روی خاک پس زده بود. چاله ای کوچک کنده بود تا گوری باشد برای پرنده ای که نتوانسته بود از سیاهی زمستان عبور کند. و گریسته بود تلخ...
سرگرداند و سرگردان مثل سایه ای بی سبب از کنار قطار آدمهای منتظر گذشت. کجا میروی صفورا! پنجه ی استخوانیت، مثل شاخه ای شکسته در باد بر تن درختی خشک، چه کسی را وداع می کند،چرا حرف نمی زنی، چرا واگویه هایت همه آوار دلت مانده اند. حرف بزن صفورا؟
-همه چی به میانجای اتاق آوار شده بود. گلیم و تلی از کتاب و کاغذ و...
-چی شی نوشته تو اینا که همه ش می خونی و می نویسی رو له م؟
- نوشته "عزیز" از همه ی دنیا عزیزتره
آمده بودند. در همان پیشگاه در حمید را به سینه خوابانده بودند. دستبند. کسی صورتش را بر زمین می فشرده. نفس سخت می کشیده حتما. همه ی خانه را جسته بودند. آن بر دیوار تکیه داده - رد گلمیخ پوتین اش بر دیوار مانده بود - پرسیده بود:
-اسلحه هم داری؟
همه تفنگ داشته بودند. انیس خانم گفته بود. حمید در گردابی سبز و عبوس، خمیده قامت و تسلیم، واچرخید و رفت.
-مو که نبودم، اما انیس خانم می گفت حمید هنو ام لبخندش رو لباش بوده.
-از زانو افتادم بسکه گردیدم. هی گفتن ئی زندون او زندون، ئی زندون او زندون...-خدایا پس کو حمیدم؟
- اینجا عزیز، پیش مرتضی. هاجر خانم رفت روضه. گفت مونو مرتضی با هم درسامونا باخونیم.
- تو چه کرده بودی عزیز دل، که دریغ کردن ازت ئی کوچه های شوم و رد شدن از کنار همی جوقای پر لجنه؟
- دشمنی با دین کردن
- عزیز مونم ماخوام وختی بزرگ شدم برم زیر عَلَم. حالا اما فقط سینه می زنم و حسین حسین می کنم خَب؟
- نوکری اجنبی
-با مرتضی دساشونو گذاشته بودن رو شونه ی هم دور همی حوضه می گردیدن
( ما گلهای خندانیم فرزندان ایرانیم - ما سرزمین خود را مانند جان می دانیم)
حجله ای آراسته اند؛ با ریسه هایی از صدهزار چراغ که مثل عشقه بر ستونهای آن پیچیده اند و بالا رفته اند تا روی سقفی گنبدی در هم بتنند. مرتضی با همان نگاه کاونده، با لبخنی کمرنگ، خاموش میان قاب خاتم، دل به نوای قاری سپرده است. "تکویر". سیاه پوشان گروها گروه از دروازه ی تمام گشوده ی خانه ی هاجر در آیند و روندند. هاجر اما تکیده و بی رمغ، سر به دیوار وانهاده و چشم بسته، خود در خویش مویه می کند بی آنکه سیل تسلیت را دریابد.
- همنشین مرتضی علی باشه انشالله
- روحش شاد
- شهید آمرزیده ست، خوشا به سعادتش
چرا نشسته ای صفورا، برخیز... به تعزیت همسایه ات نمی روی؟ نه که مگر مرتضی و حمید با هم برامدند؟ برخیز. همراه شو با هاجر، زاری کن بر گور دلاوری که جسمش هم پرواز کرد.
همراه سایه های سیاهی که می رفتند.تابوت خالی، پر تب و تاب بر دریای دستها شناور بود. هاجر تکیه کرده بر شانه ی دیگران، چشم بر آسمان، در سکوت می رفت.کوچه، با ماتمی ماسیده بر درها و دیوارهاش - مثل خمیازه ای عمیق- بر جا ماند.صفورا خسته و خاکستری همرنگ همان عصر ماتم زده، دلش هوای خاکی را داشت که حمید را در خود پنهان کرده بود. نه صدای قاری بود و نه هیهای همسایه ها. ابر اگر چنین سنگین و سیاه حکومت نمی کرد شاید خورشید در کار غروب تسلایی می شد بر دل داغدار صفورا. نشسته بر پله ها نگاهش از حوض سنگی و موجهای نرمش -به دست باد- واگردید و بر خاک تیره ی پای بید مجنون آرام گرفت.
مثل کسی بیخود از جادویی موهوم، برخاست. چادر نمازش از روی موهای یکدست نقره ای اش بر شانه ها رهیده بود.
-چه می کنی صفورا؟!
مثل قویی عاشق که به روی برکه ای بال می گشاید، تا پای بید مچنون دوید. درنگی هم نکرد. تمام قامتش چونان فرو ریختن موجی در اوج، در هم شکست. با تمام صورت به خاکی سجده کرد که سالها پیش حمیدش گنجشکی یخ زده را در آن دفن کرده بود.
بغضی هزار ساله انگار از اعماق سینه به گلویش راه می جست.
صیحه ای غریب بود و ترکیدن تندر پیشاروی هم.
چه سیلابی باریدن گرفت...

درباره من

من چه سبزم امروز و چه اندازه دلم بیتاب است...