۲ مرداد ۱۳۸۸

با دروج

دانستم که مریدانت - همان دلاورانی که با چماق و باتوم و شلنگ و کابل و گاز اشک آور و هر چه در پایگاه ها از سوی سردارانشان سهمشان شده باشد بر صلح می تازند- جوانه های سبز را در اسارت تاراج می کنند. آنها بر دین تواند؟ ببین که به پاس آن پابوس حقیرت به کجارسیده ای! ببین که با سپاه قزلباش، فاتح حرمت فرزندان سرزمینی شده ای که نگهداری یک مبال حقیر آن هم دیگر لیاقت تو نیست.
تو مرده ای پیش از آنکه بمیری. جسم بی روح لعنت شده ای که به دم مسموم مشتی رجاله ی پیر- دلقک های دروغگو- از اتاقهای خالی می گذرد. تو تمام شده ای به سنت خدا. نخواهی بود، به معجزه ی هیچ شیطانی ماندنی نیستی.در غار سیاه تنهائیت به زنجیرهای سخت و سنگین پلشتی وجودت آویخته ای. آزار مارهای برامده از شانه های قدرت دروغ را، بر تو ولّی کذابان،پایانی نخواهد بود.
نمی توانی بفهمی، که جان جوانه ها میرا نیست، درخت پاکیزه ای است که ریشه در زمین و سر بر آسمان دارد. روزی که سبز تا آنجا بالیده باشد که شاخه های جنگل پهناور آن تا پیله ی چشمهایت رسیده باشد با مالیخولیای حضور آن ناخدای میان جبه ات که پلیدی را بر تو وحی می کند چه خواهی کرد با آن "جسم ناقص و اندک آبرویی" که توهم توست؟!
نگاه کن اگر می توانی! کرمهای انگشتانت در خیابانهای شهر در پی براوردن ریشه های سبز بیهوده می دوند، در پسا پشت دیوارهای هفت لایه ی سیاهچال های نماندنی ات جوانه ها را بیهوده می آزارند.
سرود سبز را پایانی نیست.سرزمینم جنگلی خواهد شد سبز و سرشار، وقتی که چشمهای خداوند خدا ببارد...

۲۹ تیر ۱۳۸۸

سرودی بی صله

تقدیم به همه ی آنانی که در خاک شخم خورده ی خاوران نشان عزیزی را می جویند
========================================
صفورا خسته و خاکستری، همرنگ همان عصر ماتم زده، دلش هوای خاکی را داشت که حمید را در خود پنهان کرده بود.
-کجا؟
- چه فرقی می کنه ... برو. سر این خاک نرفتن اولی. خیرا ت و فاتحه نذر جماعت اشقیاء عذاب می آورد جای ثواب.
گُر گرفته بود دلش. چقدر بی تاب بود تا بگوید:
-حمید محبت بود همه ی وجودش.و نگفت.
نشسته بود کنار باغچه، زیر شاخه های برف آجین بید مجنون. گنجشک یخ زده تمام کف دو دست کوچکش را پر کرده بود. گفته بود:
- عزیز! کاش پنجره به اندازه ی یه کف دست باز مونده بود اون وخ، زبون بسته روی آونگ کشمشا زنده می موند تا بهار.
با ناخن های کوچکش برف یخزده را از روی خاک پس زده بود. چاله ای کوچک کنده بود تا گوری باشد برای پرنده ای که نتوانسته بود از سیاهی زمستان عبور کند. و گریسته بود تلخ...
سرگرداند و سرگردان مثل سایه ای بی سبب از کنار قطار آدمهای منتظر گذشت. کجا میروی صفورا! پنجه ی استخوانیت، مثل شاخه ای شکسته در باد بر تن درختی خشک، چه کسی را وداع می کند،چرا حرف نمی زنی، چرا واگویه هایت همه آوار دلت مانده اند. حرف بزن صفورا؟
-همه چی به میانجای اتاق آوار شده بود. گلیم و تلی از کتاب و کاغذ و...
-چی شی نوشته تو اینا که همه ش می خونی و می نویسی رو له م؟
- نوشته "عزیز" از همه ی دنیا عزیزتره
آمده بودند. در همان پیشگاه در حمید را به سینه خوابانده بودند. دستبند. کسی صورتش را بر زمین می فشرده. نفس سخت می کشیده حتما. همه ی خانه را جسته بودند. آن بر دیوار تکیه داده - رد گلمیخ پوتین اش بر دیوار مانده بود - پرسیده بود:
-اسلحه هم داری؟
همه تفنگ داشته بودند. انیس خانم گفته بود. حمید در گردابی سبز و عبوس، خمیده قامت و تسلیم، واچرخید و رفت.
-مو که نبودم، اما انیس خانم می گفت حمید هنو ام لبخندش رو لباش بوده.
-از زانو افتادم بسکه گردیدم. هی گفتن ئی زندون او زندون، ئی زندون او زندون...-خدایا پس کو حمیدم؟
- اینجا عزیز، پیش مرتضی. هاجر خانم رفت روضه. گفت مونو مرتضی با هم درسامونا باخونیم.
- تو چه کرده بودی عزیز دل، که دریغ کردن ازت ئی کوچه های شوم و رد شدن از کنار همی جوقای پر لجنه؟
- دشمنی با دین کردن
- عزیز مونم ماخوام وختی بزرگ شدم برم زیر عَلَم. حالا اما فقط سینه می زنم و حسین حسین می کنم خَب؟
- نوکری اجنبی
-با مرتضی دساشونو گذاشته بودن رو شونه ی هم دور همی حوضه می گردیدن
( ما گلهای خندانیم فرزندان ایرانیم - ما سرزمین خود را مانند جان می دانیم)
حجله ای آراسته اند؛ با ریسه هایی از صدهزار چراغ که مثل عشقه بر ستونهای آن پیچیده اند و بالا رفته اند تا روی سقفی گنبدی در هم بتنند. مرتضی با همان نگاه کاونده، با لبخنی کمرنگ، خاموش میان قاب خاتم، دل به نوای قاری سپرده است. "تکویر". سیاه پوشان گروها گروه از دروازه ی تمام گشوده ی خانه ی هاجر در آیند و روندند. هاجر اما تکیده و بی رمغ، سر به دیوار وانهاده و چشم بسته، خود در خویش مویه می کند بی آنکه سیل تسلیت را دریابد.
- همنشین مرتضی علی باشه انشالله
- روحش شاد
- شهید آمرزیده ست، خوشا به سعادتش
چرا نشسته ای صفورا، برخیز... به تعزیت همسایه ات نمی روی؟ نه که مگر مرتضی و حمید با هم برامدند؟ برخیز. همراه شو با هاجر، زاری کن بر گور دلاوری که جسمش هم پرواز کرد.
همراه سایه های سیاهی که می رفتند.تابوت خالی، پر تب و تاب بر دریای دستها شناور بود. هاجر تکیه کرده بر شانه ی دیگران، چشم بر آسمان، در سکوت می رفت.کوچه، با ماتمی ماسیده بر درها و دیوارهاش - مثل خمیازه ای عمیق- بر جا ماند.صفورا خسته و خاکستری همرنگ همان عصر ماتم زده، دلش هوای خاکی را داشت که حمید را در خود پنهان کرده بود. نه صدای قاری بود و نه هیهای همسایه ها. ابر اگر چنین سنگین و سیاه حکومت نمی کرد شاید خورشید در کار غروب تسلایی می شد بر دل داغدار صفورا. نشسته بر پله ها نگاهش از حوض سنگی و موجهای نرمش -به دست باد- واگردید و بر خاک تیره ی پای بید مجنون آرام گرفت.
مثل کسی بیخود از جادویی موهوم، برخاست. چادر نمازش از روی موهای یکدست نقره ای اش بر شانه ها رهیده بود.
-چه می کنی صفورا؟!
مثل قویی عاشق که به روی برکه ای بال می گشاید، تا پای بید مچنون دوید. درنگی هم نکرد. تمام قامتش چونان فرو ریختن موجی در اوج، در هم شکست. با تمام صورت به خاکی سجده کرد که سالها پیش حمیدش گنجشکی یخ زده را در آن دفن کرده بود.
بغضی هزار ساله انگار از اعماق سینه به گلویش راه می جست.
صیحه ای غریب بود و ترکیدن تندر پیشاروی هم.
چه سیلابی باریدن گرفت...

درباره من

من چه سبزم امروز و چه اندازه دلم بیتاب است...